من شهرای زیادی زندگی کردم ادمای زیادی دیدم

داستانای زیادیو شنیدم از زندگی ادما

امشب میخوام داستان چاره نوس یعنی سرنوشت براتون

تعریف کنم :::: خوب

یه روزی یه مرد جوانی در روستایی دور افتاده

پیرمردی با ریش های بلند و قیافه ایی عبوس میبینه

ازش میپرسه که تو کی هستی؟

میگه من چاره نوسم = سرنوشتم

مرد جوان خندش میگیره و با مسخره ازش میپرسع

اگه تو راس میگی و سرنوشت هستی

من تاحالا ازدواج نکردم پس بگو بخت من کیه و من

با چه کسی ازدواج میکنم پیرمردم میگه

این خونه روبه روتو ببین امشب دختری تو این خونه

بدنیا میاد و این دختر همسر آینده توعه

مرد جوان عصبانی میشه و میگه هووو من تا اون موقع

ازدواج نمیکنم؟؟؟ از روی حرص و بخاطر اینکه ثابت کنه

پیرمرد اشتباه میکنه به اون خونه میره

و وقتی اون دختر بدنیا میاد به قصد کشت

یه چاقو تو شکم نوازد میکنه و فرار میکنه

سالها میگذره و روزی روزگاری مرد جوان در کنار چشمه

دختری میبینه به زیبایی خورشید و یه دل نه صد دل

عاشق دختر میشه و با خواستگاری دختر میره

شب اول که عروس و داماد به حجله میرن

داماد جای خنجریو رو شکم دختر میبینه و از دختر

میپرسه این چیه دخترم جواب میده که نمیدونم وقتی

نوزاد بودم مردی با من این کارو کرده و فرار کرده

و مرد جوان انگشت به دهن میمونه پس اون پیرمرد

واقعا سرنوشت بوده

این داستانو مادر بزرگم همیشه برام میگفت

و میگفت که ازدواجو و اینکه کی و کجا و چه کسی

باشه رو این سرنوشت که تصميم میگره